صد غزل خوانده ام امروز برای دل خود تا مگر باز کنم یک گره از مشکل خود شب تاری اگر امروز شده قسمت من آتشی هست که افروختم از حاصل خود به چه امّید دل خویش به دریا بزند ناخدایی که فراموش کند ساحل خود سرد مهری شکند شیشه ی احساسش را هر که با آتش دل گرم کند محفل خود باز کن پنجره را رو به نسیم سحری تا کنی پر ز طراوت همه ی منزل خود خرده بر عاشق بیچاره مگیرید ، اگر می کشد دست نوازش به سر قاتل خود طینت گل نَبُوَد غیر لطافت واسع هر کسی نقش پذیر است ز آب و گل خود
عشق در جان و تنم این بار غوغا کرده است مجلسی غیر از غم هجران مهیّا کرده است بند بند داستان هفت شهر عشق را بر من گم کرده ره،دلدار معنا کرده است شهریار مهربانی دور از نامحرمان رو به دنیایی دگر چشم مرا وا کرده است تا خدا هم می شود اندیشه را پرواز داد سینه ام را شوق حق چون طور سینا کرده است رمز خوشبختی نهان در نیک اندیشیدن است خوش به حال آنکه راه خویش پیدا کرده است خاطری آرام خواهی؟دورباش ازهای وهو گرچه بازار جهان تسخیر دلها کرده است غیر عشق و معرفت واسع مجو
درباره این سایت